نقل است که مریدی شیخ بایزید بسطامی را به خواب دید
گفت:از نکیر و منکر چون رستی؟
گفت:چون ان عزیزان امدندوسوال کردند گفتم:
شما را از این سوال مقصودی بر نیاید به جهت انکه اگر گویم خدای من اوست
این سخن از من هیچ نبود.
لکن بازگردیدواز وی بپرسید:
من او را کیم؟
انچه او گوید ان بود که اگر من صد بار بگویم
که خداوندم اوست
تا او مرا بنده ی خود نداند فایده ای نبود...
نظرات شما عزیزان: